مقاله

دین داران در بند- بی دین های آزاد

ویراستار : هدیه

مثل تمام مردم این دنیا، روز هایی در زندگی من بوده است که به طرز شگفت انگیزی تمام لحظاتش در خاطرم باقی مانده اند. مثلا تمام ساعات روزی که در آزمون سراسری (همان کنکور) شرکت کردم. ولی از فردای آن روز اصلا چیزی به خاطرم نیست. با این که یادم هست که برای مدتی از قید و بندهای دروس دبیرستانی آزاد شده بودم. همان درس هایی که پس از یادگرفتن باید حدس می زدم چگونه از آن ها سوال هایی با چهارجواب می توان ساخت.   یا روزی که بعد از بیستمین بار زمین خوردن بالاخره توانستم تعادلم را روی دوچرخه دختر همسایه مان حفظ کنم. فقط هشت سالم بود ولی همه چیز های اون صحنه یادم هست. حتی لبخند دختر همسایه مان، رکسانا، که خیالش راحت شده بود که دیگر دوچرخه اش را به زمین نخواهم زد. این را هم باید اضافه کنم که برادربزرگترم یک دوچرخه داشت ولی چون برای خودش خریده بودند، برای من بزرگ بود و وقتی با آن زمین می خوردم می افتاد رویم هیچ نوارهای سبز و آبی رنگش خاکی می شد و جدا از این که خیلی درد داشت، باید با دستپاچگی کودکانه تمیزشان می کردم تا کسی متوجه زمین خوردنم نشود. برای همین بود که حفظ رابطه حسنه با دختر همسایه و از همه مهمتر تشویق او به اهمیت آموزش دوچرخه سواری اولویت داشت. تازه رکسانا همسایه دیوار به دیوار ما نبود، خانه آن ها چند تا آن طرف تر بود و این به پیچیدگی ماجرا هم می افزود. ولی همه این ها دقیقا در خاطرم باقیمانده اند. و البته یکی دیگر از لحظاتی که در ذهنم بطور جدی نقش بسته است، مربوط به شب عاشورایی است در دوران رژیم شاهنشاهی که سخنرانی بر سر منبر داد و فریاد راه انداخته بود و تا آنجایی که به خاطر دارم از مظلومیت امام سوم شیعیان و ظلمی که بر او به نام دین رفته بود سخن می گفت. سخنران از ظالمینی سخن می گفت که به نام دین ظلم های وحشتناکی در حق نوه ی همان پیامبری کرده بودند که آورنده دین بود. به نظر عجیب می آمد که نوه پیامبر با ابزاری برخاسته از همان دینی که آورده بود مورد ظلم واقع شود. صدای هیجان زده او هنوز در گوش طنین افکن است ولی نمی فهمیدم این همه آب و تاب برای بیان ظلمی که به نوه آن پیامبر در صد ها سال قبل رفته بود به چه کاری ممکن است بیاید. صدای سخنران را می شنیدم ولی در ذهنیات خودم غرق بودم که ناگاه سخنران جمله ای را گفت که به یکباره بیدار شدم. از تمام سخنرانی او فقط همین یک جمله آخر که با فریاد و خشمی باور نکردنی بیان شد، در خاطرم مانده است. جمله ای که برایم راهگشا شد این بود : “اگر دین ندارید و از روز بازگشت نمی هراسید در دنیایتان آزاده باشید[1]“.

هنوز حسی که با شنیدن آن جمله به من دست داد در خاطرم هست. احساس سبکی از یک فشار زیاد. درست مشابه لبخند دختر همسایه مان زمانی که حرص خوردن هایش از زمین زدن دوچرخه اش تمام شده بود؛ حرص خوردن های من هم تمام شد. حس بی چارگی هایم پایان یافت. با آن سخن روزنه ای برایم باز شده بود که از طریق آن می شد نفس کشید و زندگی کرد.

راستش داستان زندگی امام سوم شیعیان از نظر من کمی پیچیده تر از آن داد و فریاد هایی است که برای مظلومیت او گفته می شود. داستان حسین (ع) داستان فردیست که دین پیامبری که پدر بزرگش هم بوده را می شناسد و می خواهد بر آن دین باقی بماند ولی خلیفه ای بر اساس برداشت هایی از همان دین بر امورات مردم حاکم شده و با استناد به برداشت های غلطی که از همان دین دارد، نوه پیامبر  را خارجی می خواند و ریختن خون او را واجب شرعی!

این که چه شرایطی پیش آمده که بنام دین می توان پیروان همان دین را به قتلگاه فرستاد، موضوعی بغایت قابل تعمق است ولی حسین (ع) در روز قتل خود به این تناقض ویران کننده کاری ندارد. او مدعی است که دین دار است و برای احیای دین پدرانش آمده است. او می خواهد آنچه که از دینش می داند را در عمل به نمایش بگذارد. والبته در مقابل او به نام همان دین می خواهند خون او را بریزند. یک تناقض ویران کننده از یک تکرار تاریخی.

حسین خوب به خاطر دارد که پدرش در جنگ با پدر یزید، با دیدن ورق هایی از قرآن که بر نیزه کرده بودند فریاد زد که “قرآن ناطق منم” و آن ها که بر نیزه بالا رفته اند، فقط تکه هایی از چرم و کاغذ هستند. ولی براساس شواهد تاریخی پدرش که خودرا قرآن ناطق می نامید در برابر پدر دشمنش، یزید، و قرآن نقاشی شده پیروز نشد. و اکنون نوبت خود حسین شده بود گه در برابر خود یزید بایستد. او باور دارد که رفتارش نمادی از خود دین است و برای احیای دین آمده  است. ولی اکنون در برابر کسانی قرار گرفته است که همه گوش به فرمان خلیفه ای هستند که خود را حافظ دین می داند. ولی حسین (ع) همچون پدرش سخنی از دین و قرآن نگفت. او در برابر این تناقض ویران کننده، راهی را گشود.  و راهی که حسین نشان داد همین بود که  “در دنیایتان آزاده باشید”. به نظرم حسین در آن شرایط وحشتناک که از همه سو محاصره شده؛ یارانش را از دست داده و زن و فرزندانش در شرف اسارت هستند، می خواهد بگوید دین داری کار هر کسی نیست. اگر کار هرکسی بود که او، نوه پیامبر ، نباید در آن شرایط باشد و پدرش علی هم نمی بایست آنطور صحنه نبرد را به دشمن واگذار می کرد. ولی اگر دین داری کار هرکسی نباشد، حسین می گوید که می توانید آزاده باشید و آزاد اندیش.

این جمله حسین بعنوان کسی که در راه احیای دین جدش همه اشخاص ارزشمندی را که در کنارش بودند به قربانگاه آورده بود، بسیار عجیب است. این یعنی برای انسان هایی که بدنبال انسان بودن و انسانی زندگی کردن هستند، دین آخرین راه حل نیست. ترس از خدا و نمایندگانش و ترس از محاکمه و غضب خدا، آخرین راه حل نیست. آخرین راه حل برای انسانی که می خواهد چون انسان زندگی کند، آزاده بودن و آزاد اندیش بودن است. این را حسین امام سوم شیعیان می گوید.

سخن حسین در دوران شاهنشاهی برای من که شخصا کارساز بود از این جهت که دین داری ام با هزار برچسب از مرتجع و فناتیک ضد علم مورد حمله قرار می گرفت. و جالب تر این که این سخن حسین  امروز هم برای من کارساز و راه گشاست. امروز که حتی نمایش دین داری دشوارتر از قبل شده است. از آن جهت که می بینم دوباره قوانین دین را چنان ارائه می دهند که بیشتر ترس و نفرت می آفریند تا همدلی که همه بندگان یک خداییم. به خودم باورانده ام که در این شرایط آزاده باشم و اهمیت آزاده بودن را ترویج کنم. وقتی می بینم با هرترفندی آزادگی ام را هدف گرفته اند، بیشتر به فکر فرو می روم. اینجا هیچ حرکتی ساده نیست. وقتی سخن از سوء مدیریت و اختلاس های کلان هست ولی برای آن نوع از بی عدالتی خونی از بینی کسی نمی ریزد؛ از خود می پرسم که چرا باید برای داشتن حجاب کسی صدمه ببیند یا خونش بریزد. اگر برای جلوگیری از ساخت و ساز یک تعداد جنایت پیشه در تصرف جنگل هایی که به همه مردم تعلق دارد، کسی گاز اشک آور پرتاب نمی کند؛ چرا برای بد اخلاقی های چند دانشجو و تحصیل کرده بیکار و معترض باید گاز اشک آور پرتاب کرد. و هربار در برابر چنین سوال هایی به یاد سخن حسین می افتم که اگر دین ندارید؛ لااقل آزاده باشید.

وقتی خوب فکر کنید که امام سوم شیعیان در چه شرایطی به مردم توصیه می کند که آزاده باشید؛ می توانید نتیجه بگیرید که همیشه می شود آزاده بود و چون لشگریان یزید می شود دین دار بود و در بند اهریمن.  جای خوشوقتی است که حسین نگفت “جلوی آزاد اندیشی را نگیرید”. او گفت آزاده باشید، و این یعنی همه می توانند آزاده باشند و  برای آزاده بودن هم نیازمند  اجازه کسی هم نیستیم!

هزارپای لنگ


نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *