مقاله

روزی که پرویز به خانه بازنگشت

ویراستار: مرخصی

 

اولین باری که پرویز را دیدم، بدون اعتنا سرم را به سویی دیگر برگرداندم. هیکلی لاغر و کشیده داشت ولی می توانستم ببینم که کاملا عضلانی و ورزیده است. با یک نگاه هم مشخص می شد فهمید که بسیارچابک است؛  مثل دونده های دو صد متر. با اینکه هیکل ظریفی داشت ولی نسبت بالا و پایین تنه اش هماهنگ بود. هرچند که به نظرم سرش بیش از حد معمول بزرگ بود. سرش به کنار، چشمان درشتش روی صورتی که خیلی خونسرد نشان می داد کاملا جلب توجه می کرد. درحالت ایستاده انگار همه اطراف را با آن چشم ها تحت نظر داشت. شبیه کسی که هر لحظه محاسبه می کند که در صورت بروز خطر، قدم بعدی اش چه باید باشد.  سرتاپایش خاکستری روشن پوشیده بود، رنگی که معمولا افراد مسن استفاده می کنند با اینحال از قیافه اش می شد فهمید که جوان است. جوان و خیلی چابک. یک جوان معمولی؛  از همان هایی که تازه سر از تخم در آورده اند و دوست دارند که خودی نشان بدهند و به دنبال کسب تجربه در این دنیای پیچیده به هر سویی می روند. تجربه های جدید را دوست دارند ولی هراس از خطرات ناشناخته رهایشان نمی کند. در چهره او هم می شد ترس را آشکارا مشاهده کرد. به همین جهت، برای اینکه او را بی جهت نترسانم؛  نگاهم را از او برگرداندم. راستش را بخواهید، کنجکاو بودم که بیشتر نگاهش کنم؛ بفهمم در آن وقت روز در آنجا بدنبال چیست، ولی نمی خواستم متوجه شود که نظرم را جلب کرده است. برای همین چند ثانیه ای بیشتر نگاهش نکردم.

روزها گذشت و من هر روز دم پنجره آشپزخانه می آمدم و نگاهی سرسری به بیرون می انداختم. بدنبال اثری از او می گشتم. ولی خبری نبود. تا این که یک روز دخترم با لبخندی شیطنت آمیز پرسید، برای چی مدام بیرون رو نگاه می کنی، نکنه، دنبال پرویز می گردی؟

  • پرویز! پرویز دیگه کیه؟
  • من اسمشو گذاشتم پرویز! (دخترم پاسخ داد)

راستش من نام او را نمی دانستم؛  پرویز نامی بود که دخترم بر روی او گذاشته بود. مطمئن نیستم چطور این نام ها را انتخاب می کند؛ این از استعداد های عجیب اوست که اسم های زیبایی برای موجودات دور ورش انتخاب می کند، مثل همایون. انتخاب اسامی زیبا که یادآور صحنه ها و ماجراهای زیبا باشد را دوست دارم.  برخلاف خیلی ها که اسم های عجیب و نا آشنا را می پسندند، من از اسامی ساده و زیبا و آن ها که یادآور مفاخر تاریخی ما هستند حس خوبی پیدا می کنم. دنیا به اندازه کافی غم و درد و رنج دارد و نیازی نیست اسامی هم یاد آور همآن غم ها باشند.  از اسم گذاری اش استقبال کردم- پرسیدم: “می دونی کی ها میاد، پرویز رو میگم؟”

– با همان بی اعتنایی شیطنت آمیز جواب داد، باید اسمشو می گذاشتم “سید پرویز” ولی گفتم حتما ناراحت میشی.

– خندیدم-  حالا ندیدیش، انگار چند روزه نیست!

– بیخود خودتون رو خسته نکنین، اومدن و رفتنش، حساب و کتابی نداره !

– با اون همه ژست و قیافه، من که بعید می دونم آمدن و رفتنش بی دلیل باشه .

دخترم خندید و رفت توی اتاقش و در را بست. من هم بعد از چند دقیقه رفتم سراغ کار های خودم.

چند روزی گذشت و من دیگر پرویز را ندیدم؛ دخترم هم دیگر در مورد پرویز و رفتارهای عجیبش صحبتی نکرد. و اما پرویز! انگار ناپدید شده بود. ولی عجیب این که از ذهن من خارج نمی شد. حضور پرویز اصلا برای من موضوعی عادی نبود. ولی خودم را راضی کردم که این هم باید از همآن جریانات زودگذر و موقت زندگی باشدکه اصلا نباید آن ها را جدی گرفت. ولی همزمان، به طرز عجیبی حس می کردم که پرویز همان دورو اطراف می چرخد. شاید مترصد فرصتی بود که دوباره خودش را جسورانه به من و خانواده ام نشان دهد. همش نگران بودم که چه چیزی در خانه ما نظر او را جلب کرده است؟ برای خودم که خیلی مهم نبود. من یک استاد دانشگاه هستم و سروکارم با علم است و به هر موجود جانداری از دیدگاه شناخت ویژگی هایش نگاه می کنم. هرچند که این شیوه، در تمام اعضاء خانواده ما عمومیت ندارد. اصلا شاید به جز خود من و دخترم کسی متوجه حضور پرویز در اطراف خانه نشده بود. چه اهمیتی دشت که پرویز بدنبال چه بود! اگر جسارت کافی داشت، می دانست مرا کجا پیدا کند. دانشگاه!

دانشگاه جایی برای حضور و ارتباط با علمو علماست. جایی برای همه. برای هرکسی که سوالی برای پرسیدن دارد. ولی پرویز دقیقا بدنبال چه بود، نمی دانستم. تا این که صبح یک روز تعطیل صدای بلند همسرم مرا به خود آورد. با عجله به سمت صدا رفتم. همسرم باصدایی بلند گفت:” من دیگر در این خونه نمی مونم؛ اینجا امن نیست”!

مایوسانه و مبحوت پرسیدم مگه چی شده؟

دخترم که خودش را رسانده بود با همان لبخند شیطنت آمیزجواب داد، فکر کنم مامان پرویز رو دیده!

همسرم با لحنی سوال برانگیز پرسید، شما دوتا پدر و دختر دست به یکی کردین که چی بشه؟ برای چی برای یک مارمولک اسم گذاشتین! مگه قراره توی این خونه موندگار بشه؟

  • باتردید جواب دادم، خب راستش اون خیلی وقته که اینجاست.
  • که اینطور! و از منم قایمش کردین، من تازه دیدمش.
  • ما که قایمش نکردیم؛ خودش خیلی کوچیکه.
  • کوچیکه! ولی وحشتناکه. وحشتناک.
  • قبول کن با نمکه،   فکر کنم خیلی وقته که داره با ما زندگی می کنه که جرئت پیدا کرده خودشو نشون بده !
  • باید بره بیرون!
  • ولی موجود مفیدیه. خدا می دونه تا حالا چقدر از حشرات موذی را پاک سازی کرده.
  • حالا کی جرئت کرده براش اسم بگذاره؟
  • کار من نبود- من اسم براش نگذاشتم. ولی پرویز صداش می زنیم. هرچند براش مهم نیست- تو هم میتونی همین صداش بزنی.
  • حتما، همینم مونده بود که صداش هم بزنم! – باید ببریدش بیرون.
  • بهش گفتیم که بره- ولی نرفت!
  • واقعا که، حداقل ببریدش توی بالکن رو به حیات. اونجا زیر گلدون ها مورچه هم فراوونه. . من اینجا رو روزی چند بار ضدعفونی می کنم. پس فردا مسموم شد و مرد نندازین گردن من. از الان گفته باشم.

با کمال تعجب گفتمان خانوادگی ما در مورد عضو جدید، همان پرویز، خیلی طول نکشید. ولی همسرم راست می گفت. مواد ضدعفونی کننده برای پرویز خطرناک بود.  از طرفی هم می دانستم حرف زدن با او فایده ای نداره. او موجودی آزاد بود و در تمام مدت زندگی کوتاهش محل زندگی و رفت و آمدش رو خودش انتخاب می کرده. چطور می شد که قانعش کنم برود توی بالکن رو به حیات،  اونجا کلاغ ها هم هستن!

چاره ای نداشتم. باید کاری می کردم. یعنی در یک خانواده باید کاری کرد که هرکسی راهی برای حرکت  آزادانه داشته باشد. اصلا خانواده یعنی همین که برای هم راه باز کنند. کوره راهی هم باشد؛ خوب است.  اگر همه راه ها را به روی یکی ببندید، آن یکی حتما آشوبگر خواهد شد. آشوبگر کسی هست که از بیراهه هاحرکت می کند و تردید نکنید که چنین هم خواهد کرد. بی راهه های یک سیستم هم خیلی هستن. و بستن آن ها اصلا شدنی نیست.

در یک خانواده البته نمی شود همه را به شیوه ای راضی نگهداشت؛ آن هم شدنی نیست. هرچند که رضایت همگان چیز خوبیست ولی آنقدر ها مهم نیست. آن چه که مهم هست این که هیچکس احساس نکند که همه راه های حرکتش رابسته اند.  کسی که همه ارتباطات درون سیستم برایش قطع می شود، به یک عنصر خارجی و ویرانگر تبدیل می شود و من نمی خواستم پرویز به یک موجود ویرانگر تبدیل شود.  اصلا مفهوم خانواده همین است. والا اگر یک زن و یک مرد و چند تا بچه را به زور درون ساختمانی مستقر کنید که خانواده تشکیل نمی شود. شکل ارتباط بین آن مرد و زن و آن بچه هاست که به ما اجازه می دهد ادعا کنیم، خانواده ای داریم. یعنی حفظ ارتباط بین تمام اعضاء یک خانواده، اساس حفظ آن است. هرعضوی هرچند کوچک هم باید حس کند که دیگر اعضاء مایل به حفظ ارتباط با او هستند.  حالا می خواهد این عضو یک سگ باشد یا یک گربه و یا یک مارمولک. در یک دانشگاه  یا کشور هم همینطوریست. اگر تعدادی استاد و دانشجور و کتاب را در تعدادی ساختمان مستقر کنید که دانشگاه تشکیل نمی شود. ارتباط بین آن هاست که اهمیت دارد. این ارتباطات را هم هرکس بخواهد قطع کند، باید در حسن نیت و درایت او تردید کرد. حفظ یک کشور هم همینطور است. ارتباط هیچ یک از ساکنین، با دیگر اقشار رانمی توان بی اهمیت تلقی کرد. حالا می خواهد یک خواننده باشد، یا هنرپیشه.  فوتبالیست باشد یا یک معلم یا پلیس. ارتباط هرکسی را که کاهش دهید از او یک معترض ساخته اید و اگر قطع کنید از او یک آشوبگر خواهید ساخت. برای همین است که گفته اند، به دوستان خود نزدیک بمانید و به مخالفین خود نزدیک تر. زیرا مخالف شما هنوز راهی برای مخالفت با شما می بیند.

 

پرویز را  بالاخره به بالکن رو به حیات بردیم. پرویز یک مارمولک بود که با ما زندگی می کرد و  آزادیش را سلب کردیم. پرویز هیچگاه بعد از آن روز درون خانه ما دیده نشد. ما با محدودیت در آزادی هایش باعث شدیم مارا ترک کند. پرویز رفت!  من نتوانستم ارتباط اورا با خانواده ام حفظ کنم. احساس شرم سراپایم را در بر می گیرد. پرویز ولی فقط یک مارمولک بود. حالا درد خودم به کنار،  نگران آن هایی هستم که پرویز آن ها نام زیبای دانشجویی بوده که در حفظ ارتباطش در خانواده بزرگ ایران کوتاهی کرده اند،  آن ها چگونه می توانند سر خود را بالا نگاه دارند!

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *